درباره وب

هر چیزی که از خط قرمز( بخونید خط استاندارد) رد بشه برای همه جالب میشه من هم  از این رد شدن ها می نویسم

××××××××××××

یه شب خواب دیدم یه قلم دستم بود . دستم بی اختیار خودم می نوشت . خط من نبود نمی دیدم چی می نویسم . ترسیده بودم تا یه صدا بهم گفت : اینا وصیت نامه نیست ولی باید بنویسی . صدا آرومم کرد از خواب بیدار شدم . اون خط دایی ام بود . یه سال قبل از اینکه ببنمش شب سال تحویل وصیت نامه اش رو نوشت و فرداش رفت عملیات ....
 از 20 نفر فقط یه نفر بر نگشت....
اگر چیزی نوشتم که به دل نشست . مال اون قلم هست اگر هم دلنشین نبود مال ناخالصی منه ....


جستجوی وب
دوشنبه که رسیدم ، بعضیا خواب بودن ، خانم و موسوی و همراهاشون تازه رسیده بودن و خلاصه هیچ کس رو نمی شناختم ، اما حس بدی هم نداشتم ، منتظر بودم بچه ها بیدار شن ...........

خانم ازغدی که اومد ، بیدار شدن بچه ها ، تازه اونجا شروع آشنایی هامون بود ، خانم ازغدی ما رو تک تک به هم معرفی می کرد ، اونجا بود که هی این جمله تکرار می شد ، اااااااااااِ ........... تو هستی؟!!( جای نقطه چین اسم دوستام هست) کلی ذوق داشت دوستای فضای مجازی رو ببینی و از همه بیشتر ذوق داشت که اصلا شبیه اون چیزی که فکر می کردی نبودن 100 پله بهتر و مهربون تر ( البته مشکل از فضای مجاز ی هست که اجازه نداده بود ببینم دوستام تا چه حد خوب هستن)

صبح کلی با هم شوخی کردیم و از اسم هامون توی جنگ نرم گفتیم، هر کس یه اسمی می گفت ، یه لقب برای خودش توی جنگ نرم می گذاشت ، اما روز آخر دیگه کسی اسمی به زبون نمی آورد همه با هم پیمان بسته بودیم افسران جنگ نرم باشیم ، یعنی هم فکر کنیم و هم برنامه ریزی و عمل کنیم و هم تحت امر فرماندهی باشیم ، نه بالا نه پایین بهترین پست برای ما تو ی این جنگ نرم همون پستی بود که رهبر عزیزمون به ما محول کرده بود .............

برای نماز ظهر همگی حرم رفتیم و اولین نماز جماعت رو توی حرم خوندیم ، خیلی شلوغ بود ، بیشتر از هر سال ، اما آقا انگار با همه شلوغی هاش به دل تک تک ما نگاه کرده بود ، خودش دلم رو همون روز اول گرفت و توی حرم جا گذاشت ، هر جا رفتم اون چند روز ، دلم توی حرم مونده بود ، امانت پیش آقا ..............

عصر قبل از نیمه شعبان با اینکه نسبتا زود رفتیم حرم اما توی همه راه ها بسته بود دوستم بد جور دلش گرفته بود برای دیدن گنبد آقا و نشستن رو به روی اون ، برای صدای نقاره خونه امام رضا ، من هم همین طور، اما انگار هیچ راهی نبود ، با نارحتی رفتیم سمت صحن جامع رضوی که دیدم راه بازه ، نا باورانه تا خود صحن و روبروی گنبد راه برامون باز شد و حسابی ذوق کردیم ، نمی دونید چه حالی داره گنبد آقا رو نگاه کردن دردل کردن باهاش، بعدشم هم چشمات رو می بندی و سعی می کنی فقط چشمت دلت بازشه...........

 

54079.jpg

قبل از غروب نمیه شعبان

 

آقا حسابی تحویلمون گرفته بود ، حال عجیبی بود ...........

جاتون خالی نماز رو پشت سر آیت ا... نوری همدانی خوندیم ...........

 

 

54080.jpg

 

شب نمیه شعبان

 

شب می خواستیم ساعت 11 که دعای فرج همگانی هست حرم باشیم اما شام رو دیر خوردیم و دیدیم نمی رسیم ، تلویزیون رو روشن کردیم ، همه توی همون راهروی حسینه رو به قبله نشستیم ، دست هم رو گرفته بودیم و دعای فرج رو خوندیم ، نمی دونم چه حالی بود اما از اون دعهای فرجی بود که وقتی می خونی دلت می لرزه بعدشم با موبایل زیارت آل یاسین رو با هم خوندیم ، آخ عجب دعایی بود .............

دیگه طاقت نیاوردیم حاضر شدیم و رفتیم حرم ، تا نماز صبح اونجا بودیم نزدیک ضریح ، دیگه از حال بچه ها نمی گم چون باید بودین و می دیدین ، گفتنی نیست .........

اما دیگه کم کم نزدیک نماز صبح که شد یادمون اومد ما تقریبا نزدیک 24 ساعت شده که نخوابیدیم گفتیم نماز که تمام شد زود می ریم حسینه و استراحت می کنیم ، اما امام جماعت محترم قصد کرده بود اندکی در این سحر نمیه شعبان برای ما صحبت کنه قیافه ما دیدنی بود از خواب داشتیم می مردیم و حالا ........یه لحظه به هم نگاه کردیم و همه زدیم زیر خنده ملت مونده بودن اینا چشونه !!!! خلاصه نماز صبح تا 4:30 طول کشید!! و تا وقتی اومدیم حسینه و دست از شوخی و اذیت برداشتیم هوا روشن شد!!!!! و صبح هم قرار بود برنامه باشه و قطعا ما بیدار می شدیم نه

راستی اینو بگم که خانم موسوی و خانم ازغدی هر چی از قبل تلاش کردند و هر چی روز دوشنبه پیگیری کردن نتونستن برای بچه های غذای حضرتی جور کنن ، اما صبح سه شنبه که همه د رخواب ناز بودیم و هیچ کس جون نداشت از خواب پاشه از حرم اومدن حسینه و گفتند همه کسایی که اینجا هستن 4 شنبه ظهر مهمون امام رضا هستن برای نهار، غدای حضرتی

ما خواب بودیم  فکر کردیم به خاطر پی گیری ها مهمان شدیم ، اما وقتی فهمیدیم هیچ پیگیری فایده نداشته و خود امام رضا ما رو جدا دعوت کرده بغض راه گلوی همه ما رو بست

به هر کس میگفتیم باورش نمی شد ، می گفت یعنی واقعا همین جوری؟! به همه دادن؟! اونم توی این ایام؟!

اون دعوت هم یه عیدی بزرگ بود برای ما تو اون روز هم مسئولیت بزرگ روی شونه هامون ...........

کاش قراری که اونجا با اماممون گذاشتیم فراموش نکنیم

ادامه دارد.............

 


موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

تاريخ : پنجشنبه ۱۳۸۹/۰۵/۲۸ | 3:21 | نویسنده : فاطمه کریمی |